جدول جو
جدول جو

معنی گیر کردن - جستجوی لغت در جدول جو

گیر کردن(سَ بِ کَ دَ)
در تداول عامه، به مانعی برخورد کردن. به سبب مانعی از حرکت بازایستادن. حرکت چیزی به سبب اصطکاک یا برخورد با مانعی کند و یا متوقف شدن.
- گیر کردن چیزی در جایی، فروماندن وبیرون نیامدن چیزی در جائی، همچون گیر کردن لقمه درگلو، گیر کردن سنگ در آبراهه. مثال: ته دیگ در گلوی حاجب الدوله گیر کرد و مرد.
- گیر کردن کار نزد کسی، حل مشکل و انجام گرفتن آن به دست آن کس افتادن: کارم نزد فلان کس گیر کرده وانجام یافتن آن به دست او است. موکول به اقدام او است.
، دچار مشکلی شدن. در مخمصه ای گیر کردن. (یادداشت مؤلف). عامه گویند: عجب گیر کردم، بند شدن. اتصال و پیوستگی یافتن. به مانع تصادم کردن.
- گیر کردن ناخن، کنایه از بند شدن ناخن به چیزی یا جایی. (از آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء) :
هیچ جا ناخن من گیر نکرده ست چو گل
مگر از دست تو در سینۀ من گیر کند.
طغرا (از بهار عجم).
، بمجاز، عاشق و دلباخته شدن. (یادداشت مؤلف).
- گلو پیش کسی گیر کردن، خواستار و فریفته و شیفتۀ آن کس شدن: حاجب الدوله گلویش پیش فلان گیر کرده، طالب و خواستار او است.
- گیر کردن سگ، سخت پارس کردن او. سخت عوعو کردن سگ (در تداول مردم قزوین)
لغت نامه دهخدا
گیر کردن
بمانعی تصادف کردن و از سیرو حرکت باز ایستادن: پایش لای زنجیر گیر کرد، دچار مشکلی شدن بمخمصه ای گرفتار شدن، عاشق شدن دلباخته گردیدن، یا گیر کردن سگ. سخت پارس کردن سگ. گیر گیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیر کردن
تصویر شیر کردن
کسی را دل و جرئت دادن و او را به کاری برانگیختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گذر کردن
تصویر گذر کردن
گذشتن و عبور کردن از جایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دیر کردن
تصویر دیر کردن
درنگ کردن، تاخیر کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ شِ تَ)
بمسخره خرها گرفتن. گرفتن خر به بیگاری یا برای اردو. (یادداشت بخط مؤلف) :
گفت خیر است بازگوی خبر
گفت خرگیر می کند سلطان.
انوری.
، بمشکل افتادن. به رنج افتادن. چون خر در وحل گیر کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
دفن کردن مرده را: نصر سیار برو اصل عمرو نماز کرده اندر سراپرده خویش گور کردش. یا به گور کردن، دفن کردن
فرهنگ لغت هوشیار
عبور کردن گذشتن: همی رو چنین تا سر مرز هند وز اینجا گذر کن بدریای سند، داخل شدن تیر در موضعی و از آن بیرون رفتن: آری آن تیر از او چو کرد گذر شد گشاده بر او دو چشم دگر. (جامی)، تجاوز کردن رحجان داشتن: هنر بر گهر نیز کرده گذر سزد گر نمانی بترکان هنر. یا گذر کردن بر دست کسی. بدست کسی آمدن و بیرون رفتن چیزی: این شیخ با این همه جاه و قبول و مال بسیار که بر دست او گذر میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
حیران کردن، سلب ادراک کردن بی هوش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تشجیع کردن برانگیختن: می خواهی مرا شیر کنی که از روی چوب (جوی) بپرم ک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیر کردن
تصویر سیر کردن
طی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
فرتوت ساختن کهنسال گردانیدن بسالخوردگی رسانیدن: چه تدبیر از پی تدبیر کردن نخواهم خویشتن را پیر کردن، (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دیر کردن
تصویر دیر کردن
تاخیر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیر کردن
تصویر تیر کردن
((کَ دَ))
نشان کردن، هدف قرار دادن، کسی را تحریک کردن، به کاری واداشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گذر کردن
تصویر گذر کردن
((~. کَ دَ))
گذشتن، عبور کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
Befuddle, Bemuse, Disorientate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
embrouiller, déconcerter, désorienter
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
membingungkan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
ทำให้สับสน , ทำให้สับสน
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
kuchanganya
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
kafasını karıştırmak, şaşırtmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
混乱させる , 困惑させる , 迷わせる
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
使困惑 , 使迷惑
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
לבלבל , לבלבל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
혼란스럽게 하다 , 어리둥절하게 하다 , 혼란시키다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
verwirren, desorientieren
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
भ्रमित करना
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
verwarren, verbijsteren, desoriënteren
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
confondere, disorientare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
confundir, desconcertar, desorientar
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
заплутувати , спантеличити , дезорієнтувати
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
сбивать с толку , озадачивать , дезориентировать
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
mylić, zaskakiwać, dezorientować
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
confundir, desconcertar, desorientar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از گیج کردن
تصویر گیج کردن
বিভ্রান্ত করা
دیکشنری فارسی به بنگالی